عاشقانه های بعید اثر دکتر وحید ضیایی منتشر شد
عاشقانه های بعید ، مجموعه شعر های عاشقانه وحید ضیایی منتشر شد . خبر انتشار این مجموعه با یادداشتی همراه است که می خوانید :
دخترم ترنم سلام !
حالا که این متن را بلد شده ای که بخوانی ، سالها از انتشار کتابی که به تو تقدیم شده است می گذرد . نه من که نگارنده ام و نه تو که مخاطب نوسال منی از آنچه در این دقیقه ی خوانشت اتفاق می افتد و در حال وقوع ست خبر نداریم ، خدا می داند و آسمانها ...
دیروز به احتساب همه کتاب های مجازی و حقیقی ام چهاردهمین کتابم را تحویل گرفتم که رنگ و بویی متفاوت داشت به چند دلیل :
پدرت از جوانسالی های دور غزل می نوشت و می نوشت ، یعنی اصلن کارش را با داستان کوتاه و شعر موزون شروع کرد ، و در آن ازدحام سوت و کف های چندم خردادی ، شعر هایش دست به دست شد ، بزرگ شد ، و یک روز فهمید که انگار به سرنوشتی دارد شبیه بعضی های این سرزمین هفتاد و دو ملت .
تغییر رشته داد تا عشقش را در رشته ی دانشگاهی ای بیابد که ادبیات بود ، تا دکتری خواند و جز علم فرسوده ی دفتری ، چیزی از عشق نیافت در این مجال چندین ساله ...
اما تغییر رشته ، تغییر در خود پدرت بود از آن زمان که تصمیم گرفت عمرش را صرف عشقش کند . شاید به همین دلیل بود که همزمان با جامعه ای که صداهایی متفاوت از آن بلند می شد ، وارد گودال نبرد با سنت ها شد ( و چقدر این سنت ها قوی بودند ) . با غزل نامی شد و وقتی حصار پولادینش را دید که بسیارانی را اسیر می کند و عمری شیفتگی مرضی را در انتظار الهام و محبوب واسوخت می کند ، برای خود دنیایی دیگرگونه ساخت و از شعر و داستان ملغمه ای ساخت ، تا خودش را بنویسد ... خواست فرزند خلفی باشد برای مرام مشروطه چی های ادبی که روزنامه نگاری پیشه کرد . اولین ها در این تغییر با او بودند ... اولین های مجله طنزی یا نشریه ای تخصصی برای ادبیاتی که عشق اول بود . ترجمان لغت عشق منجر شد به مادرت در سالهای دور .
اما جنون ادبیات راه خودش را می رفت . در لابیرنتی که در هایی بسویت باز می شوند و بسته ، هر دری را زد تا تلالو نوشته هایش باشد . پری رویی را نهفته و در سنت صندوق نپسندید ، و در مجازی های تازه اتفاق افتاده ، بسبار اتفاق ها انداخت ! نخستین مجله ادبی مجازی ، نخستین سایت ، نخستین ... و چقدر نخستین بودن و نخستین ساختن سخت است . ( در شهری که بهارش ادامه زمستان باشد و عادت به شکوفه دادن و به رگبار تگرگ خزان نشان سپردن ، چه انتظاری ، که موی شبابش به رنگ قله های عبوسش نباشد ...)
دخترم !
در جدال با خویشتن و جهان ، نوشتم و آفریدم ، آنقدر ها صبور نبودم که منتظر بمانم تا اجازه ای از کسی صادر شود برای عشقبازی با کلمات ؛
" فرصت دوست داشتن " ، مجال عاشقانه ای بود که به تو انجامید ، دو بار 33 شعر عاشقانه نوشتم یکی برای جنون مجنونی های زبان و یکی در شماتت اهل نبرد ، " آن این عکس ها که مجموعه نوسالی غزلم بود ماند و در مجازگاه ها به خاطره ها سپرده شد ." شعرآستان ها " را در جدال بین شاعر و جماعت و جمع ، در جدال بین زمینی که مشتی هم از آنش ندارم و آسمانی همه تقدیر و غضب ، همچنان آفریدم . سنت ، که شمشیر آخته ای دارد ، در خاک سازی و خاک بازی این جوان ، به خاکم کشاند ، دست به " جان گویه ها" بردم و از نور دهم طلب استمداد کردم . از پاپانویل شکلات فروش کتاب نویس ، تبدیل شدم به میرزا بنویس گوشه ای از کتاب خانه ی شهر . از عشق به سیاست و به سیاست با عشق ، ... روایت پدرت ، معجون عجیب آن سالهای وطن بود . در سه رنگ تشویش ...
زبان سرخی که سپید چون قویی سبکبال به مرگ دریاچه ها می مویید و در قفسی توری به رنگ سبز یشمی ...
دخترم ، جانان پدر ...
اشک هایم را در کلماتم ریختم و رنگ استعاره زدم ...آزادگی سرو به ایستادگی اوست ، حتی اگر تابوتی گردد ، افقی ایستا !
حالا ، نامی هستم شهره به آب و گل ، لنگ ننگ نان اگر نبود ... حالا که هست ... بگذریم ...
دهه ای کوشیدم و اکنون که سالی و نیم بیشتر نداری ، من سی و هفتمین دانه ی تسبیح را خواهم انداخت با مجلدانی بسیار در این سال که تولد بیشماری داشت . تولد کتاب هایی که مقدمه شان بودم .، کتاب هایی که منشآتم بودند ، کتابی که برادرت بود ...
دهه ای در تند باد ایستاده ام . سیلی خورده ام ، زخم خورده ام ، و همچنان باد ها در وزیدنند و طوفان ها در راه ... اما ...
همه اینها را گفتم که بدانی ، این " عاشقانه های بعید " که به " دوستت دارمی لبریز " می خواندت ، روایت جنون سالیانی ست که پیش از تو بر پدر رفته است . روایتی که در کنار دیگر مکتوبات ، شاید تصویری باشد اندکی روشن برای تویی که از آن فرداهایی ...
می پرسی چرا " از دوستت دارمی لبریز ... ؟! "
ترنم زندگی ام ... فکر می کنم ، تنها ، آنزمان که در " دوستت دارمی " زیسته ام ، هستی رنگ چهارمی نیز داشته است ... رنگی که در سی و هفت سالگی ام هم ، هنوز نامش را نمی دانم ، اما ...
می دانم که با لبریزی آن