منتقدان و منتقمان
یکی بود یکی نبود غیر از دانای کل چیزی نبود جز چند کرور آدم بیکار که قرار بود اوقات فراغتشان را با پایین آوردن سوی چشمشان پر کنند . حالا روش های مختلفی هست برای این مشغولیت ها :
بعضی بافتنی را انتخاب می کنند ، کم خرج و بالا نشین . دو میله ی نوک تیز و نشکن می خواهد و مقداری نخ پرکرده تا بنشینی و برای خودت ، یا دیگران ، یا همینجوری برای دلت ، طرح هایی بزنی و چیز هایی ببافی قد و اندازه ی وقت خالی ات .
بعضی تماشا را برمی گزینند . در خیابان کج و کولگی اشیاء و در اماکنی سر بسته ، زل زدن به جعبه ای جادویی یا خوش گذرانی در صفر و یک های مانیتور . به هر حال به تماشای دنیا قانعند .
جویدن سرگرمی دیگری ست : ته سیگار باشد یا پس مانده ی غذای شب ، مولکول اتم باشد یا لواشک پا خورده ای ملس ، بعضی حتی به جویدن چیز های نامریی دلخوشند .
دسته ای هم هست که مدام می روند ، می روند و می روند …
■
بی بی جان بافتنی اش عالی بود . سقز می جوید و غیبت می کرد و میل می زد ، از بهار و تابستان . اوایل پاییز رختی نو به تنت بود : از شال و گیوه و پولیور تا کلاه و دستکش و رومیزی رنگ و وارنگ . بی بی جان اما این روز ها جای بافتن ، به تماشا می نشیند . از بهار تا اخرین روز زمستان . بی بی سی و چند سال آزگار از عمرشبافته بود اما حالا فقط تماشا می کند و گاهی که عصر ها به مجمع عمومی زنانه ای میرود ، به جویدن مشغول است : از گرانی نخ بافتنی تا شکاف هسته ی اتم . سر بچه های فامیل بی کلاه مانده .
صندلی جلویی جای خوبی ست برای تماشا . مخصوصن صندلی جلویی تاکسی جعفر سبیل که به او شوفر سبیل هم می گویند . شوفر سبیل کارش تماشا بود و جویدن . از کله ی سحر تا بوق شب به تنگی و چاله ناکی خیابان های فایتون رو می نگریست و با هر مسافر ی کلمه ای زشت می جوید و تف می کرد توی صورت خیابان . سکوت و تماشا و جویدن هاش بود که مسافر را به ذوق می آورد پشتش شایعه بسازد . اما جعفر عوض شد . حالا ماشین جعفر هم که می نشینی ، مخصوصن صندلی جلو ، نگاهش توی آینه به بافتنی های بی بی و چند مسافر دیگر است . بی بی میل می زند و از شوفراز چاله های هوایی می گوید . بی بی میل می زند و بحث اصلی شکافتن جزییات رابطه با دنیاهای دیگر است . شوفر ، دیگر راننده ی خوبی نیست ، سبیل هایش هم دیگر ابهت سابق را ندارد . چندین بار هم تصادف کرده و بار آخر به کسی زده که انگار به تماشایش نشانده است . اما گرده های فکری او فاز بالایی می دهند . مثل دیگر همکارانش .
عظیم هنرمند تماشا گری بود که آدامس می جوید و به تماشای عکس دعوتت می کرد . عظیم تو را بیشتر و مهربان تر از خودت به تماشا می نشاند و دلخوشت می کرد که روزگار بر خلاف صورتت ، تصویر ثبت شده ی عظیم را نخواهد جوید .سال ها گذشت و پدر زن عظیم اخرین تکه های زندگی را جوید . عظیم ناگهان عظمت گرفت . چیز هایی کاشت و داشت و برداشت . عظیم حالا در طبقه ی بالای محل کارش روبروی دانای کل می نشیند . تماشا می کند و به جویدن دعوتت می کند . کل دارایی اش ، دانای کلی ست که توهم تماشای از بالا را در او به وجود آورده . عظیم تحلیلگر بر عکس جهان شده است . کسی که در شکم بزرگش به جویدن جهان تماشا مشغول است و برایت هر بار داستانی تازه از دانای کل می بافد .
“او “حالا هم کار خاصی ندارد . آنوقت ها هم که با پیکانش آمد کار خاصی نداشت . نه تماشا می کرد و نه می جوید . فقط پیژامه اش را تا سرحدات بالای ناف می کشید و فقط گاهی که حرف می زند صداهایی شبیه ناله ی درنده ای در بیشه ای دور به گوش می رسید . آدمی بود که حتی به وسایل خانه و
مغازه اش هم تماشا نمی کرد . چیزی نمی بافت . چیزی نمی جوید . تفریحش لنگی بود که در ساحل می بست و اراضی ورشکسته ای که گاه گاه در جیبش جویده می شدند . آدم وصله ای که برای بعضی جور بود و بعضی ناجور .
او حالا دلالی می کند . کارش تماشاست . چیز هایی می بافد و گمان می کند شیر های همه ی دنیا ، پاکتیند . ” او ” جفرافی و تاریخ می بافد ، در سازمان ملل مطلع عضویت دارد . شلوار رو نافی می پوشد و سه دگمه های بافت همسایه . از اوی بی آزار غر غرو به تماشاگری حرفه ای بدل گشته است که قصد دارد حتی اشیاء خانه اش را با دلالت خاصی بچیند . او هم از پیروان دانای کل است .
■
معلمی داشتیم که آنوقت ها اگر به زور وادارش نمی کردی حرف نمی زد . می گفتند زبانش را جویده اند و تماشایش را گرفته اند . او قصه هایی می بافت و به تماشا می خواندمان .
معلممان هنوز همان است جز اینکه بیشتر جویده شده ، تماشایی نیست و هیچ چیز نمی بافد .
وحید ضیائی